یک: دیروز تو بقالی سید، مش حسن میوهفروش رو دیدم(چشمم روشن!). با یه عالمه نون سنگک خاشخاشی دستش. بهم تعارف کرد و گفت «جَوون! خدا بیامرزه شاه رو، نور به قبرش بباره، با پیامبر و آلش محشور بشه!» گفتم «چطور؟» گفت «زمون اون پدر بیامرز نون دونهای یه قَرون بود» گفتم «خب؟» گفت «خب که خب، اما حالا دونهای پنجاه تومنه» گفتم «منظور؟» گفت «منظور این که همه چی ارزون بود، از شیر مرغ گرفته تا جون آدمیزاد. آدم شب که سرش رو میذاشت زمین راحت خوابش میبرد. اما حالا چی؟» گفتم «حالا چی؟» گفت «الانه آدم صُب تا شوم جون میکنه آخرشم هیچی به هیچی. تورم و گرونی داره جد و آبامون رو در میآره» سید همینطور که تو دخلش پولا رو جابجا میکرد گفت «مشتی نگو تورم! بگو طمع، بگو حرص مال دنیا، بگو چشم و همچشمی، بگو پول خرج اتینا کردن، بگو بیبرکتی» مش حسن جا خورد. غرولندی کرد و گفت «وا، سید جون دلت خوشهها، ما چی میگیم شوما چی میگی؟ ما میگیم نره شوما میگی بدوش؟ حالا جای این حرفا نیم کیلو پنیر بده بریم، تا عیال صداش در نیومده» سید رفت پنیر بیاره.
رو کردم به مش حسن و گفتم «مشتی شما هم قیاس معالفارق میکنیها ! اگه نون سی سال پیش دونهای یک قرون بود حقوق یه کارمند دویست تا تک تومنی بود، حالا که نون شده پنجاه تومن، حقوق همون کارمند دویست هزار تومنه، خب موازنه برقراره دیگه» مش حسن نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت «اییی جوون! هنوز جوونی دستت نرفته به خرج، بزار دو روز دیگه از عمرت بگذره بهت میگم یه من ماست چقده کره داره» تو دلم حساب کردم، یه من ماست صد گرم کره داره. سید داشت پنیر رو روی وزنش میکشید. خندهای کرد و گفت «مشتی جون، نقل این حرفا نیس که، نقل زمونه و آدماشه، خودمون تغییر کردیم داداش» بعد سر نایلون پنیر رو بست و ادامه داد «بزرگون میگن خدا تو قرآنش گفته من امتی رو تغییر نمیدم مگر این که خودشون تغییر رو بخوان، ایراد از خودمونه مشتی، باس یه سوزن به خودمون بزنیم یه جوالدوز به دیگرون» مش حسن که حسابی دمغ شده بود سری تکون داد و گفت «چی بگم والا» بعد سید من را نشون کرد و رو به مش حسن گفت «گذشت اون زمونی که جوون یه لا قبایی قتّ این، سرشو میگرفت بالا و میرفت درِ خونهی مردم، دست دخترشونو میگرفت با یه یا علی میرفتن سی خودشون، به کمترینها هم قانع بودن. اما الانه با این مهرای سنگین و جهازای مفصل...» و حرفش رو ادامه نداد.
مش حسن که رفت رو کردم به سید و گفتم «آقا سید شما که سنی ازت گذشته و دنیا دیدهای. حالا الحق و الانصاف بیس سی سال پیش زندگیا بهتر بود یا الان؟» سید یکم فکر کرد. بعد به نقطهی دوری خیره شد و گفت «راستشو بخوای اون قدیم ندیما زندگیا گلستون بود. اما نه سی خاطر ارزونی و گرونی. همون موقشم خیلیها راه میرفتن غرغر میکردن که چرا فلان چیز گرونه و بیسار چیز گرونه» اونوقت یه آه بلندی کشید و گفت «زندگیای اون موقع برکت داشت. مردم قانع بودن. قدر چیزایی رو که داشتن میدونستن. از همه مهمتر شکرگزار بودن» بعد دستی برد سمت دفتر و دستکاش و همونطور که اونا رو مرتب میکرد ادامه داد «الانه چند نوع غذا سر سفرههاست؛ سوپ و خورش و ماست و سالاد و...؛ اون موقع هر کدوم از اینا یه وعده غذامون بود. ساده میخوردیم. ساده میپوشیدیم. ساده میگشتیم...»
منم زل زده بودم بهش و هی عجب عجب میکردم. انصافا هم حرفاش عجیب بود. «کمتر از هم توقع میکردیم. بیشتر از اونی که مصرف کنیم کار میکردیم. تو کار خیر از هم سبقت میگرفتیم...» مایوس شدم. بهش گفتم «یعنی حالا از این خبرا نیس؟» گفت «چه عرض کنم. البته یه وقت خیال برت نداره که الانه همه گبرن و بیخیر وبرکت، نه!» گفتم «پس چی؟» ادامه داد «حالاشم خوب و خوبی زیاده، اما خب، اون موقع زندگیا یه صفای دیگهای داشت. تو دلا یه خلوص دیگهای موج میزد. برادر هوای برادرشو داشت. حالا همه سی خودشونن» حرفاش نشست به دلم. هوس کرده بودم بیشتر بشنوم که یهو صدای اذان ریخت تو گوشم. سید گفت «یادش بخیر، صدا اذون که میرفت بالا، کرکرهها مییومد پایین» بعد آستیناش رو زد بالا و آب ریخت به صورتش. گفتم «آخه واسه چی زندگیای الان بیبرکت شده؟» آب ریخت به دست راستش و گفت «ناشکری جوون ، ناشکری. قدیمیا خوب گفتن شکر نعمت نعمتت افزون کند، کفر نعمت از کفت بیرون کند» وضوش که تموم شد رفت پشت پیشخون. سرمو کج کردم و پرسیدم «اما جدی جدی چرا وضعمون اینطور شده؟» دخلشو قفل کرد و گفت «حقا واسه خودمم سواله. اما یه آقایی دیروز تو رادیو میگفت آخرالزمون جلوهی دنیا بیشتر میشه. نمی دونم چی چیه مردم، آهان! تعلقاتشون زیادتر میشه. توقعاتشون بیشتر میشه. شیطان و جنودش بیشتر به کار میشن تا خلق خدا رو غافل کنند» یهو زد رو دستش و گفت «بسوزه پدر غفلت. همهی دودا از کندهی همین غفلته» بعد کرکرهی مغازه رو داد پایین و گفت «خدایا آخر و عاقبتمون رو به خیر کن»... همین!
دو: از خانه برون رفتم، مستیم به پیش آمد .................. در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد ...................... وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو، تسخر زد و گفت ای جان .......................... نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل .................................... نیمی لب دریا، نیمی همه در دانه
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت ..................... گفتا که نبشناسم من خویش ز بیگانه